*این یادداشت در فصلنامه فرهنگ رسانه(شماره 2- بهار 1387) منتشر شده است
* در «فرهنگ، رسانه و شهر انسانگرا» جای ما کجاست؟
به نام او آغاز میکنم که هر چه بخواهد همان میشود.
سلام خواهرم، سلام برادرم، سلام دوست من.
به فرمان دوستی، با واژههای فرهنگ، رسانه، شهر و انسان در ذهنم کلنجار میروم و تصویری تخیلی برای خود میسازم که بخشی از قطعات آن در جغرافیای مکان و تاریخ زمان و در ابعاد اجتماع گمشده است. «پازلی» که هرگز در «روزگار فصل» تکمیل نخواهد شد.
سوال میکنید شهر انسانگرا؟ و از رسانه میگویید به عنوان ابزار این شهر افلاطونی؟...
سرکی میکشم به درون فرهنگ، نگاهی میکنم به ویترین فرهنگ، به کیوسکهای مطبوعاتی در سر همان چهارراه واقعی. کیوسکهایی مملو از سیگار، پفک نمکی، آدامس، کبریت، پوشک بچه و هر مواد کوچک و بزرگ در کنار صدها رنگیننامه مزین به عکس کودکان تپل و مپل و چهرههای بزک کرده هنرفروشان با موهای سیخ شده کاکلی ورزشسازان! که جایی برای فرهنگ در شهر واقعی باقی نگذاشتهاند که «انسان آرمانی» زاییده شود؟
و در کنار صدها رنگیننامه، صدها نشریه دولتی که طبق همین قانون مطبوعات، میبایست تکرنگ و در سطح سازمان یا وزارتخانهای کوچک و بزرگ برای کارمندان و مدیران منتشر شود به بازار رقابت نابرابر «فرهنگ و رسانه» هجوم آوردهاند.
حضور رنگیننامههایی که نان خود را در روغن پرچرب و چیلی تصویر این زن و آن مرد فرو کردهاند و با بهرخ کشیدن همه افعال زندگی آنها از خوردن و رفتن تا سکسکه کردن و خوابیدن، نشریات زرد خود را چون ورق زر به فروش میرسانند و به ریش اهل فرهنگ و هنر میخندند، فرصتی برای «فرهنگ و رسانه» نگذاشتهاند.
در چنین روزگاری، آیا خطر آنهایی که فرهنگ را بهانهای برای کسب زر و زور کردهاند و سراسر رنگ زرد به خود گرفتهاند، از خطر «ضحاک ماردوش» کمتر است؟ هر چنین نشریه رنگینی که روزانه منتشر میشود، نیاز به مغز جوانانی دارد که تغذیه کند و اگر ماران ضحاک روزی دو مغز جوان میطلبیدند، امروزه زر و زور در جهان رسانهها با هر «رسانه منحطی» که در اختیار دارند، مغز هزاران جوان را میبلعند.
ظاهراً ضحاکها در همیشه تاریخ میمانند و جلد عوض میکنند. هر چند که در مقابل آنها به «آرشها» دلبستهایم و دستمان را به سوی «کاوهها» دراز میکنیم و نگاهمان در افق به لالههایی است که از خرمشهر تا شلمچه و در همه سرزمین ایران پراکنده است و خون رنگین «همتها»، «دورانها» و «زینالدینها» هرگز فراموش شدنی نیست.
اما در چنین روزگاری که «رسانه» باید حرفی داشته باشد و نقد کند و سوزنی بر تن و جان کسانی زند که شهر انسانگرا را از هویت انسان تهی کردهاند، آیا جایی برای فرهنگ، هنر، شعر، ادبیات، اخلاق، فضیلت، دانش، علم و مذهب باقی مانده است که بتوانیم «شهر انسانگرا» را از تخیل تا واقعیت مطرح کنیم؟
پاسخ سوالی که خود مطرح میکنم، مثبت است.
حتماً جای باقیمانده است. اگر ما دست در دست یکدیگر با کاوهها و آرشهای زمانه همراه شویم، اگر من و تو ما شویم، اگر من و تو نگاه کردن را به عنوان اولین درس برای دستیابی به حقیقت بیاموزیم، فرهنگ و هنر، شعر، ادبیات، اخلاق، فضیلت،دانش، علم و مذهب باقی میماند.
باور کنیم...
* نگاه کردن اولین درس عشق است.
نگاه کردن آغاز یک آشنایی است. نگاه کردن شروعی است برای ارتباطی فرهنگی، انسانی، جسمی، روحی، رویایی و واقعی.
در ادبیات کلاسیک جهان هرگاه نگاهها به همدیگر گره میخورند، آتش عشق هویدا میگردد. نگاه کردن، آغازی است برای سلام کردن. برای دست دادن، برای راه رفتن، برای حرف زدن، برای کار کردن، برای زندگی کردن و برای آنچه که نیاز انسانی را تکمیل میکند.
نگاه کردن و سلام کردن، از ابتداییترین تعریفهایی است که میتوانیم برای دانش ارتباطات انسانی به کار بریم.
نگاه کردن، آغاز کردن است و آغاز کردن، شروعی ساده است برای اولین حرکتی که هر انسانی، میتواند در هر مسیری داشته باشد. نگاه کردن را شلیک تیر تپانچه داور زندگی بدانیم، فرصتی برای دویدن، برای رسیدن به هدفی بالاتر و والاتر.
نگاه میکنیم، تیر از تپانچه خارج میشود، همه شروع به دویدن میکنیم و تولدی آغاز میگردد.
آغاز کردن کاری ساده و موضوعی ابتدایی است، باور کنید. اما ادامه دادن، هدف را شناختن، مسیر را پیدا کردن، راه را طی کردن و به نتیجه رسیدن، کاری پیچیده و سخت است.
در این عرصه باید تن و اندیشه را برای فهمیدن پرورش داد. باید هفت خوان هستی را طی کرد، باید خود را به سنگ محک دیگران سپرد، باید آموخت و آموخت. باید خواند و خواند، باید دید و دید. باید راه افتاد و راه افتاد و بسیار بایدهای دیگر، تا انسانی زاییده شود که اگر نه هفت شهر عشق که یک آسمان از هفت آسمان هستی را دیده باشد.
پیدا کردن شهر انسانگرا با انسانی ممکن است که معنای سربالایی را بداند، نفسنفس زده باشد، دامنه را طی کرده و نگاهی به قله داشته باشد.
شهر انسانگرا، شهری است که در آن خنده است، شادی است، رنگ است، تئاتر است، کمدی است، سینما است، طنز است، هزل است، هجو است، محبت است، هنر است، نقاشی است.
در شهر انسانگرا؛ مسجد است، نماز است، عشق است، زمین است، خدا است، تولد است، دانش است، علم است، دختر است، پسر است، مرد است، زن است، کودک است، حیوان است، آب است، باد است، خاک است، گیاه است، زندگی است، باران است، رنگینکمان است.
در شهر انسانگرا، رسانه ابزاری است که فرهنگ را فریاد میکند و با یک سلام ساده آغاز میشود.
در شهر انسانگرا، نه رشد تولید ناخالص ملی و نه خالص ملی، نه گرسنه یا سیر و نه زشت و زیبا، نه چپ یا راست و نه این یا آن بر او تاثیری ندارد. پس شهر انسانگرا را پیچیده نکنیم.
در شهر انسانگرا، چه کوچک باشد، چه بزرگ، چه کوچک باشیم یا بزرگ؛ یک سلام میتواند آغاز حرکتی تازه باشد.
سلامی که با یک لبخند شکوفا میشود و با کمی مهربانی حیاتی ابدی مییابد.
شهر انسانگرا، با چنین تعریفی، برای کسانی معنادارد که به قول شاعر زمانه «زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.»
شهر انسانگرا، شهری آرمانی و افلاطونی نیست. شهری ساده است که کافیست با یک سلام دوباره متولد شود.
سلام ما را در «فرهنگ رسانه» باور کنید.
سلام...